اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

ای بهین باغ و بهارانم تو !!!!

تو بهاری پسرم ؟! نه ... بهاران از توست... از تو می گیرد وام ، هر بهار این همه زیبایی را !!! هوس باغ و بهارانم نیست... ای بهین باغ و بهارانم تو !!!! برای من ، هیچ کس نمی تواند مثل « تو » باشد... در فرهنگ لغت من ؛ مترادف ِ تو ، فقط توست ...! دانی از زندگی چه می خواهم؟!! من ، تو باشم ! پای تا سر تو !!! زندگی گر هزار باره بود... بار دیگر تو ... بار دیگر تو...   باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست... که تو خوش تر ...
27 مرداد 1398

همدل با مامان نسرین...

پسرم ، پسر مهربانم ، مامان نسرین بعد از عمل جراحی و سپری کردن دوره نقاهت ، و بعد از گذروندن سومین جلسه ی شیمی درمانی به تویسرکان رفت ، چون هم خیلی دلتنگ مادرجون و آقاجان شده بود و هم دلتنگ خونه ی خودشون ... قرار شد ما بریم پیششون بمونیم. بابا امیرت برای اینکه مامان نسرین راحت باشه و خوب استراحت کنه و یه موقع معذب نباشه با ما نیومد و من و تو با اتوبوس راهی همدان شدیم. اول که رفتیم روحیه مامان داغون بود ، ولی رفته رفته با حضور ما و محبت های بی دریغ فامیل حالش بهتر شد ... تقریبا دو هفته تا جلسه بعدی درمان وقت داشتیم و ما هم کل این مدت پیش بابا و مامان بودیم. امیدوارم سایه پدر و مادر از سر هیچ بچه ای کم نشه...
17 مرداد 1398

آخر هفته ... سفر یک روزه به مهاباد!

آخرِ هفته که شد ؛ دلت را به دلِ خیابان بزن ... با بیخیالیِ جاده همراه شو ... فراموش کن هفته ات چطور گذشت ، مهم نیست شنبه قرار است چه اتفاقاتی بیفتد ، و مهم نیست چقدر مشغله رویِ هم تلنبار شده ... روزهایِ رفته را به بادِ فراموشی بسپار ... و روزهایِ نیامده را به خدا ... چای ات را کمی آرام تر و سرخوش تر از همیشه بنوش ، جوری که سقفِ دنیا هم اگر ریخت ؛ آب در دلِ لحظه هایت تکان نخورَد ... آدم نیاز دارد گاهی عینِ خیالش نباشد ... آدم نیاز دارد برای یک روز هم که شده ؛ به خاطرِ خودش نفس بکشد!!              ...
11 مرداد 1398

چله ی تابستان مبارک...

امروز چله ی تابستان است... و چله نشینی قرار مقدسی است... آرزو می کنم ، تمام زندگی ، به دلگرمی امروز باشی ... و اگر حاجتت دیر شد ، قرار چله ای بگذار با آسمان ... به ذکری !!! تا وقتش زودتر برسد... ...
10 مرداد 1398

واکسن 6 سالگی اهورا!

تا شش سال قبل هفته ای حداقل دو فیلم میدیدم... دنبال کتابهای جدید بودم. به تمام کارهایم می رسیدم... سر ِساعت میخوابیدم، به موقع بیدار میشدم. هر وقت دلم میخواست یک لیوان چای برای خودم درست میکردم و می نشستم کتاب می خواندم . در ماشین فقط به موسیقی مورد علاقه ام گوش میدادم... شب تصمیم میگرفتم و صبح اجرا میکردم. الان که نگاه میکنم می بینم تعداد فیلم هایی که در این شش سال دیده ام به تعداد انگشتان دستم است!!!  اما سیزده بار باب اسفنجی آشپز میشود را دیده ام.! اگر روزی پلنگ صورتی نبینم روزم شب نمی شود.! آنقدرکتابهای حسنی نگو بلا بگو را خوانده ام که حفظ شده ام. شب با هزار دردسر تصمیم ...
9 مرداد 1398
2126 34 25 ادامه مطلب

کوهنوردی جمعه همراه با تو...

اهورای پرانرژی ِ من... جمعه روزی نیست که فقط بخواهیم به شب برسانیم و تمامش کنیم... جمعه روز دوست داشتن و دوست داشته شدن است. همان روزی که... باید تمام کاستی های هفته را برای آنکه دوستش داریم ، جبران کنیم!!! جمعه هایمان را هدر ندهیم ... حیف است !!! عشق را خوش نمی آید ... خدا را هم...               ...
4 مرداد 1398

کاش می شد...!

پسر بی همتایم... کاش می شد با چشم‌های من خودت را تماشا کنی تا بدانی چقدر زیبایی! کاش می شد با گوش‌های من خودت را بشنوی تا بدانی چه آرامشی در صدایت ریخته! کاش می شد با پاهای من با شوق به سمتِ خودت قدم برداری و کاش می شد با دست‌های من دست‌ خودت را بگیری! کاش می شد با قلبِ من خودت را دوست بداری... اما نمی شود و تو هرگز نمی دانی... نمیدانی چگونه میشود عاشقت شد و از این عشق مُرد! تو نمیدانی!             ...
2 مرداد 1398
1